برای نسل های متمادی والدین به امید اینکه ازخودگذشتگی شان آخر کار به نفع فرزندانشان باشد، این توصیه را به جان خریده اند. خیلیها هنوز باور دارند که این تنها انتخاب والدینی است که در ازدواج خود به بن بست رسیده اند.
اما نظر من ازبرای تجربه شخصی که دارم چیز دیگری است. من که در خانواده ای پرورش یافتم که والدینم تصمیم گرفتند ازبرای ما به زندگی زناشویی تاسف برانگیز خود ادامه دهند، عقیده دیگری دارم. برای من طلاق والدین خیلی خوبتر است از سالها زندگی در خانه ای که والدین مدام در حال جنگ و دعوا هستند، به همدیگر احترام نمی گذارند و بچه ها با ناراحتی و عصبانیت پیوسته بزرگ میشوند. این دنیایی بود که من در آن پرورش یافتم و زخم هایی که از آن خوردم هنوز در زندگی ام باقی مانده و باقی خواهد ماند.
من باور دارم که ماندن در یک ازدواج فقط برای بچه ها یک انتخاب فیزیکی است که هیچ نگاهی به درد احساسی و روانی که فرزندان متحمل میشوند ندارد. در چنین محیطی هیچ الگوی مثبتی از اینکه ازدواج چیست و چطور می بایست باشد برای بچه ها وجود ندارد. درواقع، حتی سبب می گردد در نظر آنها ازدواج چیزی ترس آور و غمگین کننده به نظر آید که می بایست از آن دوری نمود.
هنگامی والدین از دید احساسی از هم جدا شده باشند و فقط زندگی فیزیکی کنار هم داشته باشند، خوشبختی، هماهنگی، همکاری، احترام و لذت حضور نخواهد داشت. بچه ها این را احساس نموده، سردرگم میشوند و خیلی وقت ها هم خودشان را مقصر برای بدبختی والدینشان تصور می کنند. درنتیجه افرادی عصبی و مضطرب بزرگ شده و هیچ آرامشی در دوران کودکی خود تجربه نمی کنند. زخمهایی که چنین زندگی بر جای میگذارد کم از زخم های زندگی کودکانی که والدینشان از هم طلاق میگیرند ندارد.
به عقیده من، والدینی که در زندگی زناشویی خود به مشکلی می خورند که قابل حل نیست و به همین علت تصمیم به طلاق می گیرند انتخاب خیلی بهتری دارند و انتخاب آنها به نفع همه اعضای خانواده خواهد بود.
والدین خود من می بایست در همان ابتدای ازدواج خود از هم جدا میشدند. آنها زندگی خیلی ناخوشایندی در کنار هم داشته، احترامی برای هم قائل نبوده و فرزندان خود را در خانه ای پر از خشم، اضطراب، و مشاجرات و دعواهای مکرر بزرگ نمودند.
یادم میآید که مادرم روزی از من سوال کرد که خوبتر بود از پدرم جدا شود یا نه. من با فریاد گفتم، “نه!” من مادر و پدری مثل مادرها و پدرهای بقیه بچه ها میخواستم. با اینکه کودکی ناخوشایند و مملو از احساس ناامنی داشتم، میترسیدم و نمیدانستم که با طلاق والدینم زندگی ام چطور خواهد شد. البته مادرم هم شهامت لازم برای این کار را نداشت و سالها به زندگی تاسف آور خود ادامه داد.
امروز که به گذشته نگاه میکنم، احساس میکنم که آن یک اشتباه بود. هیچکدام از والدین من آدمهای بدی نبودند فقط به درد هم نمیخوردند. مهارتهای ارتباطیشان خیلی ضعیف بود و هرکدام فقط دوست داشتند به هر قیمتی که شده در دعواهای بین شان پیروز شوند. البته هزینه اصلی که پرداخت نمودند سلامت فرزندانشان بود. من فکر میکنم هر کدام از والدینم اگر طلاق میگرفتند، مجرد میماندند یا شریک دیگری برای زندگی خود انتخاب مینمودند، زندگی به مراتب خوبتر و شادتر را تجربه مینمودند.
به همین علت بود که هنگامی زندگی زناشویی خودم دچار مشکل شد، راه دیگر را انتخاب کردم. اما ازبرای تجربیات کودکی ام فهمیده بودم که در یک طلاق چه کارهایی را نباید نمود. همه تلاشم این بود که طلاقی به گفته خودم فرزندسالار داشته باشم. من و همسر سابقم با همکاری هم رابطه ای خوب بین خودمان نگه داشتیم تا پسرمان از ده سالگی تا بیست سالگی برسد. چیزی که خوشحالم مینماید این است که پسرم که الان به جوانی تبدیل شده، این همکاریهای ما را تایید نموده و قدردان آن است.
خوشبختانه به وجود تجربیات تلخ کودکی هنوز به ازدواج اعتقاد دارم و پس از شکست در ازدواج اولم، دوباره ازدواج کردم. توصیه من به والدینی که در زندگی زناشویی خود مشکل دارند این است که:
اگر والدین بلوغ و قاطعیت کافی برای کمک گرفتن از متخصص را قبل از طلاق داشته باشند میتوانند یاد بگیرند چطور به طور مثبتی دوباره با هم ارتباط برقرار نموده و تعهدشان را به ازدواج از سر بگیرند. این به نفع همه اعضای خانواده خواهد بود.
اما اگر بچه ها در یک منطقه جنگی یا سکوت و بی تفاوتی یک ازدواج مرده بزرگ میشوند، طلاق در را به سوی آینده ای سالمتر و شادتر برای بچه ها باز خواهد نمود. اما طلاق والدین همیشه یک راه حل نبوده است. برای اینکه خوبترین نتیجه عاید فرزندان شود، والدین می بایست پس از طلاق همکاری لازم برای مرکزیت دادن به بچه ها و اولویت دادن به سلامت روحی و روانی آنها را داشته باشند.
منبع:مردمان
آخرین دیدگاهها